وبلاگ نوشته های امیر نمازی (معلم اول)

نوشته های ادبی، آموزش نویسندگی خلاق، تجربه ها، آموخته ها، داستان ها و هر چه با واژه عجین است

وبلاگ نوشته های امیر نمازی (معلم اول)

نوشته های ادبی، آموزش نویسندگی خلاق، تجربه ها، آموخته ها، داستان ها و هر چه با واژه عجین است

وبلاگ نوشته های امیر نمازی (معلم اول)

نوشتن، زیباترین حسی است که تا سالیان سال باقی می ماند. هرکس می تواند بنویسد اما هرکس نمی تواند نویسنده شود و اثر برجای بگذارد. این وبلاگ، تلاش دارد تا عشق و شور نوشتن و نویسندگی را در شما ایجاد کند، پرورش دهد و با تراشی، فردای ادبیات را پربارتر کند. بیایید ادبیات و نوشتن را صادقانه دوست بداریم...

آخرین نظرات

 

داستان قلاب / نوشتۀ زهره بهزادی

هفته دوم از باشگاه نقد داستان اردیبهشت (لایت مهرماه)

نقد و تحلیل از: امیر نمازی (معلم و مربی باشگاه نوشتن)

 

تمام تمرکزم روی مرور نقشه‌ام بود، در حال فکر کردن، بی‌اختیار دست‌های یخ زده‌ام را در جیب‌های پالتوی قهوه‌ای رنگم گذاشتم و قدم‌هایم را تندتر کردم. تا آمدم به خود بیایم چند کوچه‌‌ی فرعی را طی نموده و از خیابان اصلی فاصله گرفته بودم. شک و دو‌دلی چند روزی بود دست از سرم برنمی‌داشت زیرا  پنج، شش سال پیش  که از زندان، همان مکان سرد، بی‌روح و فراموش نشدنی آزاد شده بودم به خودم قول داده بودم که دیگر گذارم به زندان نیفتد. اما حالا که به خاطر بدهی‌هایم تحت فشار زیادی بودم، نظرم تغییر یافته و‌ تنها راه باقی مانده، دستبرد به خانه‌‌باغی بود که از طریق دوستی یا بهتر بگویم شریکم در سرقت‌های دیگر، فهمیدم مکانی است برای جمع‌آوری عتیقه‌هایی که قرار فروش‌شان قبلا گذاشته شده است و این خانه‌ی دور افتاده و متروک نقش انبار و رد و بدل کردن اجناسی را برای صاحبانش دارد و برای جلوگیری از عدم توجه، هیچ‌گونه دوربین یا حصار خاصی گمارده نشده و تردد نیز فقط در ساعاتی مشخص انجام می‌شود لذا در این ساعت از بعدازظهر تقریبا پرنده‌ای پر نمی‌زند و ریسک زیادی ندارد.

دل را به دریا زدم، یک‌بار دیگر روی نقشه تمرکز کردم و از کوچه‌هایی که به اشتباه وارد آن‌ها شده بودم بازگشتم و قبل از رسیدن به خیابان اصلی کلاه مشکی رنگم را تا ابروهای گره خورده و متفکرم پایین آوردم و این‌بار با تمرکز بیشتری خود را به آدرس مورد نظر رسانده و اطراف را از نظر گذراندم. طبق تحقیقاتی که در این چند هفته با کمک شریکم انجام داده بودیم آن روز  زمان مناسبی برای سرقت بود هم به خاطر نبودن نگهبانی که به عنوان سرایه‌دار در آن خانه زندگی می‌کرد و مجبور بود برای کاری ضروری این ساعت از خانه خارج شود و تا سه ساعت دیگر باز نگردد و هم به خاطر بارش تند برف و هوای سردی که مردم را در این ساعت از بعدازظهر تقریبا در خانه‌هایشان نگه می‌داشت. پشت درب چوبی خانه قرار گرفتم و مثل فنر از لوله‌ی گاز کنار دیوار بالا رفتم و خود را به حیاط رساندم و از کنار نرده‌ها وارد خانه شدم. شریکم تنها یک مرتبه توانسته بود تحت عنوان مأمور تعمیرات کنتور برق  وارد خانه شود و از محوطه‌ی خانه و راه‌های ورود و خروج عکس بگیرد، به خاطر همین خیلی نمی‌توانستم به اطلاعات او امید داشته باشم و همین باعث دل‌شوره و اضطرابم شده بود. به اطراف نگاه کوتاهی انداختم و از پله‌های عمارت اصلی بالا رفته و قفل آن را گشودم و به تک‌تک اتاق‌ها سر زده و اجناس گرانبهایی که حس کردم فروششان راحت‌تر است را پیدا کرده و آن‌ها  را داخل کیسه‌ام ریختم و آماده‌ی رفتن شدم اما بناگاه صدای بگو‌مگویی از آن سوی خانه شنیدم! صدایی که قرار نبود وجود داشته باشد. پشت پرده‌ی پنجره‌ی یکی از اتاق‌ها‌ ایستادم  تا سر فرصت فرار کنم اما به خاطر ترس و شوکی که به یکباره بر من غلبه کرده بود، تصمیم گرفتم به جای صبر کردن راهی برای فرار بیابم. خود را به لبه‌ی تراس رساندم تا از کوچه‌ی پشت خانه که به یک مزرعه‌ی کوچک منتهی می‌شد راحت‌تر فرار کنم اما در کمال بداقبالی‌ام در قفل بود. مدتی بی‌حرکت ماندم تا جلب توجه نکنم اما با دیدن ناگهانی سایه‌ی اسلحه‌ای بر پیشانی نفر دوم  روی دیوار بیشتر سر جایم میخکوب شدم. اسلحه بی‌معطلی شلیک شد و کبوتری که پشت در تراس بود به آسمان پرواز کرد. یک لحظه احساس کردم مرد صاحب اسلحه من را نیز علاوه بر کبوتر دیده و هدف قرار داده است، چشم‌هایم را بستم و با صدای « ایست شما در محاصره‌ی نیرو‌های پلیس هستید »، دست‌هایم را بی‌اختیار به نشانه‌ی تسلیم بالا بردم و به بخت بدم و شریک بی‌وجودم لعنت فرستادم.

 


نقد و تحلیل کوتاه از: امیر نمازی (معلم و مربی باشگاه نوشتن)


 

داستان شما را خواندم و متوجه یک دوگانگی شدم. لابلای واژگان چند خط داستان و روایتی جدی داریم و مابقی، گزارشی پلیسی - کارآگاهی است که در صورت‌جلسه‌های انتظامی می‌بینیم که قاعدتاً نباید در داستان ببینیم! دوگانگی بین داستان و گزارش محض که در روزنامه و جراید به وفور می بینیم و می شنویم و گوشمان پر است از آن ها!

از یک‌سوم پایانی، تازه داستان شروع به کار و گردش می‌کند! انگار موتور را از همان جا روشن می کنید. از این نقطه، رضایت بیشتری داشتم و برایم جالب تر بود؛ پس دو سوم ابتدایی‌تان حتی نتوانسته به عنوان مقدمه ای نصف و نیم هم عمل کند! 

این یعنی سوم پایانی (از اینجا: آن روز زمان مناسبی برای...) کشش لازم برای داستان شدن را دارد و باید از همین جا کار را آغاز می‌کردید و ادامه دادید؛ اما چه کردید؟ ابتدای داستان را سنگین و نفس‌گیر کردید و یک سوم آخر که نفس خواننده تان بُرید و دیگر نایی برای ایستادن و ادامه خوانش نداشت، تازه اصل کار را آغاز کردید!

این کار، دقیقا همان اشتباهی است که بسیاری از تازه کاران مرتکب آن می شوند! چه کار می کنند؟ حال خواننده را با زیاده گویی و نویسی، می گیرند و بعد، برایش آب میوه می آورند تا کار را بخواند؛ پرسش این جاست که او، همان خواننده خسته، چه واکنشی نشان می دهد؟ کمی به این مورد فکر کنید...

شاید در نظر بسیاری از تازه کاران، سنگین کردن ابتدا یا کل نوشته، چیز مهمی نباشد و پیرو همان اشتباهی باشند که: « ما فقط باید بنویسیم و کاری به هیچ چیز نداشته باشیم!» ؛ اما غافل از این که این اشتباه، می‌تواند به قیمت کنار گذاشتن داستان توسط خواننده تمام شود. قاعدتا این اتفاق را نمی پسندید؛ پس وجه گزارش گوییی ها و زیاده نویسی را به حداقل برسانید تا خواننده بفهمد چه می خواند.

 

بگذارید نکته‌ای دیگر بگویم تا شاید کمکی کوتاه‌ نام گرفت: ما به دو زبان می‌توانیم با خواننده حرف بزنیم (یعنی داستان بنویسیم)؛ یکی زبان گزارشی مثل کارآگاهی که مدام از زبان و دهان شما وازه برمی‌دارد و در دنیای داستان پرتاب می‌کند و دیگری، استفاده از واژه‌هایی درست، دقیق و بی‌تکلف!

شما در این نوشته داستانی (فرض را بر داستان می‌گذاریم)، از واژه‌هایی نظیر " گمارده شده بود " ، " گذارم به زندان نیفتد " ، " بناگاه " و چند مورد دیگر استفاده کرده‌اید که خشک اسن و از زبان و کام شما خارج شده است و اگر قرار بود به زبان داستانی بگوییم و بنویسیم، قطعاً ساده‌ و ملایم‌تر هم می توان گفت و نوشت. این دوگانگی در کنار روحیه روزنامه‌نویسی (که پیش‌تر در نقد مکتوب هفته اول گفته‌ام)، بلای جان نوشتار است و داستان یا هر نوشته‌ای را دو پلو و با دو زبان همراه می‌کند!

در ادبیات و دنیای داستانی امروز (دهه ۹۰ و بویژه سال ۹۵ تاکنون)، اینطور باب شده که هر چیز و هر طور بنویسید، خواننده می خواند و خم به ابرو نمی‌آورد! انگار خواننده، چارپایی است که فرق روزنامه باطله و کاهوی ارغوانی را نمی‌داند و هر چیز بدهید، می‌خورد و پس می‌دهد! این طور نوشتاری باتوجه به پیشینه‌ای که هر دو بهتر می‌دانیم، باعث شده که این‌طور شلخته و دست دوم بنویسید (البته تغییراتی نسبت به هفته اول و نوشته های سال‌های گذشته احساس می‌کنم) و کاری هم به خواننده نداشته باشید!

اینطور نوشتنی، نهایت چند ماه تا کمتر از سه سال عمر دارد و هیچ گاه خوانندگانی که چخوف‌خوان و ارنست شناس و زولادوست هستند یا چند نظری به فصیح انداخته‌اند و دولت‌آبادی را روی چشم می‌گذارند را در خواب هم نخواهد دید! این مورد را قبول دارید؟ اگر پاسخ مثبت است، پس لطفی بزرگ به خود کنید و از ادبیات " هر چه بنویس‌های مجازی و خودشیفتگان شهر " دوری کنید.

امیدوارم این توصیه را هم همچون نقد مکتوب اول جدی بگیرید تا کم کم گوهر وجودتان شکل بگیرد و ظهور کند. این توصیه، به تمامی عزیزانی است که امروز و فردا، جا پای شما می گذارند و با هر نوشتاری شبیه " هر چه نویسان " و " هر چه مدرسان " فاصله می‌گیرند. زبان داستان، در همه جای دنیا یکی است و تنها لب‌ها شکل دیگری تفسیرش می‌کنند. امیدوارم این آموزه را به خوبی در یاد بسپارید.

موفق و پیروز باشید. 

مهر ماه 1401 - هفته دوم باشگاه نوشتن اردیبهشت

ارادتمند شما / نمازی

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی