وبلاگ نوشته های امیر نمازی (معلم اول)

نوشته های ادبی، آموزش نویسندگی خلاق، تجربه ها، آموخته ها، داستان ها و هر چه با واژه عجین است

وبلاگ نوشته های امیر نمازی (معلم اول)

نوشته های ادبی، آموزش نویسندگی خلاق، تجربه ها، آموخته ها، داستان ها و هر چه با واژه عجین است

وبلاگ نوشته های امیر نمازی (معلم اول)

نوشتن، زیباترین حسی است که تا سالیان سال باقی می ماند. هرکس می تواند بنویسد اما هرکس نمی تواند نویسنده شود و اثر برجای بگذارد. این وبلاگ، تلاش دارد تا عشق و شور نوشتن و نویسندگی را در شما ایجاد کند، پرورش دهد و با تراشی، فردای ادبیات را پربارتر کند. بیایید ادبیات و نوشتن را صادقانه دوست بداریم...

آخرین نظرات

داستان و نقد داستان شمارۀ 1

جمعه, ۷ مرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۵۵ ب.ظ

 

 

داستان و نقد داستان 1 * ایده 1 کانال ایده داستان

نقد و یادداشتی از امیر نمازی (خرداد 1398)

 

ماشه از شدت لغزش انگشت گرم شده بود. چه نگاه معصومی داشت؛ دو چشم آبی رنگ آلمانی، عینک ته استکانی، لاغر اندام، کلاه خودی به سر، با زبانی که از شدت ترسِ مرگ، به لکنت افتاده بود... پشت تنه تانک پناه گرفته بود؛ این آخرین نفر از سربازان ارتش آلمانی بود که به مواضع ۴۳۱ بلک فایر حمله کرده بودند... 

از ستاد فرماندهی دستور رسیده بود که " به هیچ سربازی نباید رحم کرد؛ تیرها باید در سر، چشم و قلب شلیک شوند و بدون اطمینان از کشته شدن، هیچ جنازه ای رها نشود... "

تا تصمیم به اجرای دستور گرفت، چشمش به عروسک گوشه ی کمربند و صلیب چوبی اویزان بر  دور مچ دستش افتاد. دوباره به عروسک نگاهی کرد، دستش را از ماشه برداشت، مکث کوتاهی کرد و پرسید این عروسک کیست؟ و او لرزان و رنگ پریده جواب داد: عروسک دخترم.

با شنیدن واژه ی دخترم؛ سرد و گرم شدن را در وجودش احساس کرد و فراموش کرد که وظیفه اش چه بوده است. اسلحه را از روی هیکل نحیف سرباز  برداشت و بندش را روی شانه ی خود جای داد. از داخل کیف بسته شده به دور کمرش،  دفترچه کوچک خاطراتش را بیرون اورد؛ و از لابه لای صفحات ان عکس دختر بچه ی  زیبایی را به سرباز  نشان داد، و با غرور پدرانه ای گفت:" این  دختر من است." سرباز بینوا که متعجب از برخورد تک تیرانداز است با چشمانی از حدقه بیرون زده و هاج و واج و لرزان می گوید: " خیلی زیباست. "

گویا زمان از تیک تاک خشونت به زنگ مهربانی بدل شده بود. نه سرباز اسیر شده ای بود و نه تک تیراندازی  که بخواهد فرمانی اجرا کند! فقط مهر پدری بود و بس.  دو پدر مهربان که هر دو می دانستند در خانه دخترشان چشم انتظار دیدنشان است و برای امدن پدر لحظه شماری می کنند. و چه دلتنگ هستند هر دو. دستش را که دستکش تیره رنگ، زمختیش را پوشانده بود  به سمت سرباز دراز کرد و گفت:" بلند شو  دوست من."

سرباز  متعجب بود. مهر و محبت خالصانه پدری دلتنگ، از طریق دستان تک تیر انداز ، به کالبد و روح  و روان او  منتقل شده بود و او را ارام کرده بود، و حالا هر دو احساسی یک رنگ و مشترک داشتند.

او  می دانست؛ مهر و محبت پدری که در دل تک تیر انداز  است، به دادش رسیده  است، «دخترها  خوب میدانند که چگونه خودشان را دُردانه پدر کنند.» هر دوی ان ها  موهبت  پدر شدن نصیبشان شده بود و با جان و دل احساس یکدیگر را میفهمیدند .

 برای رهایی از ان منطقه عملیاتی  و ان همه سیاهی و تاریکی ؛ با یکدیگر همراه و هماهنگ  شدند و با تمام ترس و دلهره ای که  از محیط عملیاتی داشتند فقط به یک هدف فکر می کردند، دیدن خانواده.

 به سمت خروج از منطقه ی نظامی حرکت کردند و موانع زیادی را  پشت سر گذاشتند. ما بین راه ،از خاطرات و تجربه پدر شدنشان برای یکدیگر  می گفتند؛ و اینکه چقدر دلتنگ دیدن خانواده هستند.

انگار نه انگار که در تیر رس دیگر تک تیراندازان هستند. یکی عروسک خرسی دخترش را به دست دیگری داده بود؛ و دیگری عکس جگر گوشه اش را. زمان متوقف شده بود از این همه سرخوشی کوتاه مدت . دقایقی نگذشته بود که به یکباره؛ صدایی به گوش رسید هر دو تمام بدنشان داغ شد، و سوزشی عجیب در قفسه سینه شان احساس کردند. 

نقش بر زمین شدند. چشمانشان معصومانه به دور دست ها زل زده بود ، و گوشه ی چشمشان قطره اشکی لغزان، که بنای افتادن نداشت. از دور دخترانشان را که به سمتشان می دویدند می دیدند و  صدایشان را می شنیدند. دیگر هیچ درد و سوزشی نبود. هیچ ترس و دلهره ای نبود . فقط ارامش بود و بس.  و حالا هر دو سرشان را روی پای دخترکشان گذاشته بودند و فقط زمزمه ی لالایی بود که گوششان را نوازش می داد.

 


نقد و یادداشتی بر داستان فرزندان جنگ


 

 

۱. از جمله " ماشه از شدت لغزش انگشت..." تا " ... هیچ جنازه ای رها نشود" گراهای کمکی بوده است و این مورد را نشان می دهد که تک تیرانداز در جایی دور دست مستقر شده و خود را استتار کرده و در حال نظاره ماجراست.

جمله بالا و کم و کیف آن با پاراگراف بعدی " تا تصمیم به اجرای دستور گرفت... " تفاوت های بسیاری دارد؛ در این پاراگراف، تک تیرانداز از محل استقرار خود جدا شده و به سمت سوژه حرکت کرده تا او را از بین ببرد و ماموریت را به اتمام برساند.

این بلند شدن، راه رفتن، با دوربین دو چشمی چک کردن و رسیدن به صحنه در داستان نیامده است؛ این مورد می باید به داستان اضافه شود تا دو پاراگراف بهم متصل شوند.

 

جملات پیشنهادی :

شاخ و برگ های روی گودال را کنار زد و آرام آرام به سمت هدف حرکت کرد. در دلش ترسی نداشت، تک تیراندازی قهار و پرتجربه بود و در میادین بسیاری شرکت داشت...

با دوربین، لحظه به لحظه سرباز دشمن را زیر نظر دو چشم تیزبینش داشت. اسلحه اش را به دوش انداخت و کلت کمری اش را درآورد و پیش رفت. محیط را به دقت گشت، کسی در آن جا نبود. تنه تانک را دور زد و به سرباز رسید...

(به جهت تاثیر بیشتر، سرباز می تواند از ناحیه پا یا دست زخمی باشد. )

 

۲. در جمله " تا تصمیم به اجرای دستور گرفت..."

نگاه کردن به عروسک دوبار پشت سر هم تکرار شده؛ اگر نگاه کردن دوم دلیلی داشته (مثل این که سوژه را یاد چیزی اندازه و می خواسته برای اطمینان، دوباره نگاه کند) ، باید در طول داستان نوشته شود و خواننده را آگاه کند.

اگر دلیلی نداشته، بهتر است این جمله حذف شود.

 

۳. یکی از نکات مثبت داستان قلم شما، قدم به قدم پیش رفتن است. استفاده از علائم نگارشی در چند خط ابتدایی داستان بسیار صحیح و درخشان بوده است.

 

۴. " پرسید "

بعد از گفت ، پرسید و... باید دو نقطه (:) به عنوان شروع دیالوگ قرار داده شود.

دیالوگ ها بهتر است یک خط پایین تر قرار بگیرند. اگر در ادامه جمله آمد ، بهتر است داخل یک چارچوب ( "" «») نوشته شود.

 

۵. جمله " سرباز بینوا که متعجب از برخورد تک تیرانداز است با چشمانی از حدقه بیرون زده و هاج و واج و لرزان می گوید : " خیلی زیباست." "

 

در این جمله چند نکته جهت اصلاح وجود دارد:

املای " بینوا " به " بی نوا " تغییر کند.

افعال جمله مطابقتی با جملات قبل و زاویه دید داستانی ندارد و بطور کامل تغییر کرده است. (است -> شده بود / می گوید -> گفت)

 

۶. جمله " ... نه تک تیراندازی که بخواهد فرمانی * اجرا کند!"

در این جمله یک " را " کم دارید.

 

۷. روند داستانی به خوبی پیش می رود.

۸. جمله " او می دانست؛ مهر و محبت پدری که در دل تک تیرانداز است، به دادش رسیده است..."

این جمله از نظر افعال به کار برده شده مطابقتی با جمله دوم ندارد. اصلاح شود.

(می دانست -> او خوب فهمیده بود / اطمینان یافته بود.

است -> نهفته )

 

۹. جمله " از دور دخترانشان را که..." / نیاز به اصلاح و بازنویسی دارد.

از دور دختران شان را می دیدند که به سرعت به سمتشان می آیند؛ به لحن و فرم این نوشته فکر کنید و جمله یتان را اصلاح کنید.

 

۱۰. پایان بندی جسورانه ای داشتید اما شاید بهتر باشد در بازنویسی، به پایان بهتری فکر کنید یا جملات ماقبل پایان (از جمله برای رهایی از منطقه... به بعد) را مجددا با دقت بیشتری بنویسید؛ از اواسط داستان حقیقت و روی خشن جنگ را فراموش کردید. دو جبهه در حال جنگ و کشتار هستند و منطقی نیست به یک باره جنگ را رها و به فکر فرار بیفتند. به این موارد کمی فکر کنید.

زاویه دید در چند نقطه ، ضعف داشت و نیاز به بازنویسی دارد اما بطور کلی نظرات روی این داستان با توجه به شروع داستان نویسی شما ، مثبت بود. احسنت به شما.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی